عبدالرحمن جا مي
ارسالي صدف دريايي ارسالي صدف دريايي


نور الدين عبدالرحمان بن نظام الدين احمد جامي يكي از سخنوران و نويسندگان نامدار قرن نهم است. وي به سال 817 هجري در سرزمين خراسان ديده به جهان گشوددر آغاز جواني به هرات رفت و در مدرسه نظاميه آن شهربه كسب دانش پرداخت و سپس به سمرقند روي نهاد و از مجالس درس استادان بزرگ آنجا بهره برگرفت و در سايه استعداد و ذوق سرشارش نه تنها در سرودن اشعار بلكه در تمام فنون ادبي ، علوم ديني و تاريخي سرآمد عصر شدجامي سالها در عالم تصوف و عرفان گام برداشته و به سير و سلوك پرداخته و از پيروان طريقه نقشبنديه بوده است و پس از وفات سعدالدين محمد كاشغري (860 هجري) كه از مشايخ آن فرقه بود، خود پيشواي آن طريقت شده است. از سلاطين زمان او سلطان حسين بايقرا است كه خود و وزير دانشمندش امير علي شير نوايي جامي را سخت محترم مي داشتند و بسيار بزرگ مي شمردند. همچنين امراي آق قويونلو و قره قويونلو وي را اكرام فراوان مي كردند،جامي را از نظم و نثر آثار بسيار است كه به پاره اي از آنها به اختصار اشاره مي شود.

الف) آثار منظوم

ديوان اشعار اوست كه حاوي قصيده ها ، غزلها ، مثنوي ها ، و ديگر اقسام شعر است و آن را در 896 هجري به پايان رسانده است.وي قصايد ديني واخلاقي فراوان دارد و غزليات عرفانيش نغز و لطيف و زيباست و وجود ملمعات در ديوان اشعار او نشانه سلطه اش به زبان و ادب عرب است
جامي در سرون قصيده و غزل شيوه استادان گذشته را چون منوچهري ، خاقاني ، حافظ و ديگران تتبع كرده است با يان همه اشعار پخته اش مؤيد اين نكته است كه از سرچشمه ذوق و ابتكار بهره كافي داشته است
يكي ديگر از آثار منظوم جامي كتاب هفت اورنگ اوست كه مركب از هفت قسمت است بدين قرار مثنوي سلسلة الذهب در مسايل ديني و اخلاقي همراه با قصص گوناگون كه به نام سلطان حسين بايقرا سروده شده است سلامان و ابسال كه داستاني است عاشقانه و عرفاني از منابع يوناني و پيش از جامي حكيم ابوعلي سينا و ديگران آن را تصنيف كرده اند
تحفة الاحرار مثنوي عرفاني و ديني است به نام خواجه ناصرالدين نقشبندي
سبحة الابرار نيز در تصوف و مسايل اخلاقي همراه با تمثيلات بسيار است
يوسف و زليخا كه بهترين مثنوي هاي جامي و به نام سلطان حسين است
ليلي و مجنون كه از تازي به پارسي در آمده و در ضمن داستان اصلي حكايات گوناگون آمده است
خردنامه اسكندري در حكمت و مسايل فلسفي
ب- آثار منثور

كتاب نفحات الانس كه مشتمل بر شرح احوال بيش از ششصد تن از مشايخ صوفيه است
نقد النصوص في شرح نقش الفصوص در مطالب ديني و فلسفي
بهارستان كه به شيوه گلستان تاليف يافته و مركب از حكايات دلپذير است و جامي را كتب و رسالات ديگر نيز هست
داستان يوسف و زليخا
داستان دل انگيز يوسف و زليخا از قصه هاي بسيار كهن قوم يهود است. يوسف پسر يعقوب پيامبر بني اسرائيل است كه گويا واقعه اسارت و رفتنش به ديار مصر در زمان طوطيميس سوم از فراعنه مصر ( 1500 سال پيش از ميلاد مي زيسته ) اتفاق افتاده است
اين حكايت در قرآن كريم( سوره سيزدهم) و همچنين تورات ( سفر تكوين - 14 باب ) با شرح كامل ذكر شده و در قرآن خطاب به پيامبر اسلام چنين آمده است:«نحن نقص عليك احسن القصص» ( اي پيامبر ، ما بهترين داستان را بري تو باز ميگوييم». اما نام زليخا در هيچ يك از دو كتاب آسماني نيامده و معلوم نيست كه از كجا و چگونه با نام يوسف همراه شده است،در تفسير مجمع البيان چنين آمده كه زليخا لقب راعيل زن عزيز مصر بوده است. داستان يوسف و زليخا را پيش از جامي شاعراني چون ابوالمؤيد بلخي عمعق بخارايي و ديگران به نظم درآورده اند اما نظم جامي از آن جمله شيواتر و زيباتر است. اين داستان به زبان هاي عربي، تركي و زبان هاي اروپايي بارها ترجمه و چاپ شده است

يوسف و زليخا

در آن خلوت كه هستي بي نشان بود
به كنج نيستي عالم نهان بود
وجودي بود از نقش دويي دور
ز گفت و گوي مايي و تويي دور
جمال مطلق از قيد مظاهر
به نور خويش هم بر خويش ظاهر
دلارا شاهدي در حجله غيب
مبرا دامنش از تهمت عيب
نه با آيينه رويش در ميانه
نه زلفش را كشيده دست ، شانه
نواي دلبري با خويش مي ساخت
قمار عاشقي با خويش مي باخت
جمال اوست هر جا جلوه كرده
ز معشوقان عالم بسته پرده
به عشق اوست دل را زندگاني
به عشق اوست جان را كامراني


فضيلت عشق

دل فارغ ز درد عشق دل نيست
تن بي درد دل جز آب و گل نيست
فلك سرگشته از سوداي عشق است
جهان پر فتنه از غوغاي عشق است
اسير عشق شو كازاد باشي
غمش بر سينه نه تا شاد باشي
هزاران عاقل و فرزانه رفتند
ولي از عاشقي بيگانه رفتند
بسا مرغان خوش پيكر كه هستند
كه خلق از ذكر ايشان لب ببستند
چو اهل دل ز عشق افسانه گويند
حديث بلبل و پروانه گويند
افروختن شمع جمال يوسف در شبستان غيب
گهر سنجان درياي معاني
ورق خوانان وحي آسماني
چو تاريخ جهان كردند آغاز
چنين دادند از آدم خبر باز
كه چون چشم جهان بينش گشادند
برو اولاد او را جلوه دادند
صفوف انبيا يكجا پس و پيش
ستاده هر صفي در پايه خويش
چو آدم سوي آن مجمع نظر كرد
ز هر جمعي تماشاي دگر كرد
به چشمش يوسف آمد چون يكي ماه
نه مه خورشيد اوج عزت و جاه
جمال نيكوان در پيش او گم
چنان ، كز پرتو خورشيد، انجم
رداي دلبري افكنده بر دوش
فداي خاك پايش صد ردا پوش
كمال حسنش از انديشه بيرون
ز حد عقل فكرت پيشه بيرون
ز باغستان يعقوبي نهالي است
ز صحراي خليل الله غزالي است
ز كيوان بگذرد ايوان جاهش
زمين مصر باشد تختگاهش
زليخا آنكه مغرب از طلوع آفتاب حجابش مشرق گشته بود
چنين گفت آن سخندان سخن سنج
كه در گنجينه بودش از سخن ، گنج
كه در مغرب زمين شاهي بناموس
همي زد كوس شاهي ، نام ، طيموس
همه اسباب شاهي حاصل او
نامنده آرزويي در دل او
زليخا نام زيبا دختري داشت
كه با او از همه عالم سري داشت
نه دختر ، اختري از برج شاهي
فروزان گوهري از درج شاهي
نه هرگز بر دلش باري نشسته
نه يكبارش به پا خاريي شكسته
نبوده عاشق و معشوق كس را
نداده ره به خاطر اين هوس را
دلي فارغ ز لعبت چرخ دوار
نبودي غير لعب بازيش كار
بدين سان خرم و دلشاد بودي
و ز آن غم خاطرش آزاد بودي
كش از ايام بر گردون چه آيد
وزين شبهاي آبستن چه زايد
خواب ديدن زليخا آفتاب جمال يوسف را نخستين بار
شبي خوش همچو صبح زندگاني
نشاط افزا چو ايام جواني
ز جنبش مرغ و ماهي آرميده
حوادث پاي در دامن كشيده
در اين بستانسراي پر نظاره
نمانده باز جر چشم ستاره
زليخا آن بلب ها شكر ناب
شده بر نرگسش شيرين شكر خواب
سرش سوده به بالين جعد سنبل
تنش داده به بستر خرمن گل
ز بالين سنبلش در هم شكسته
بگل تار حريرش نقش بسته
بخوابش چشم صورت بين غنوده
ولي چشم دگر از دل گشوده
در آمد ناگهش از در جواني
چه ميگويم جواني ني ، كه جاني
همايون پيكري از عالم نور
به باغ خلد كرده غارت حور
كشيده قامتي چون تازه شمشاد
بآزادي غلامش سرو آزاد
زبر آويخته زلفي چو زنجير
خرد را بسته دست و پاي تدبير
زليخا چون برويش ديده بگشاد
بيك ديدارش افتاد آنچه افتاد
جمالي ديد از حد بشر دور
نديده از پري نشنيده از حور
ز رويش آتشي در سينه افروخت
و از آن آتش متاع صبر و دين سوخت
و ز آن عنبر فشان گيسوي دلبند
به هر مو رشته جان كرد پيوند
آوردن زليخا يوسف را به خانه هفتم و گريختن يوسف
سخن پرداز اين كاشانه راز
چنين بيرون دهد از پرده آواز
كه چون نوبت به هفتم خانه افتاد
زليخا را ز جان برخاست فرياد
كه اي يوسف به چشم من قدم نه
ز رحمت پا در اين روشن حرم نه
در آن خرم حرم كردش نشيمن
به زنجير زرش زد قفل آهن
حريمي يافت از اغيار خالي
ز چشم حاسدان دورش حوالي
درش ز آمد شد بيگانه بسته
اميد آشنايان زان گسسته
در او جز عاشق و معشوق كس ني
گزند شحنه و آسيب عسس ني
رخ معشوق در پيرايه ناز
دل عاش سرود شوق پرداز
هوس را عرصه ميدان گشاده
طمع را آتش اندر جان فتاده
زليخا ديده و دل مست جانان
نهاده دست خود در دست جانان
به شيرين نكته هاي دلپذيرش
خرامان برد تا پاي سريرش
به بالاي سرير افكند خود را
به آب ديده گفت آن سرو قد را
كه اي گلرخ ، به روي من نظر كن
به چشم لطف سوي من نظر كن
ولي يوسف نظر با خويش مي داشت
ز بيم فتنه سر در پيش مي داشت
به فرش خانه سر افكند در پيش
مصور ديد با او صورت خويش
ز ديبا و حرير افكنده بستر
گرفته يكدگر را تنگ در بر
اگر در را اگر ديوار را ديد
به هم جفت آن دو گل رخسار را ديد
رخ خود در خداي آسمان كرد
به سقف اند، تماشاي همان كرد
فزودش ميل از آن سوي زليخا
نظر بگشاد بر روي زليخا
زليخا زان نظر شد تازه اميد
كه تا بد بر وي آن تابنده خورشيد
به آه و ناله و زاري درآمد
ز چشم و دل به خونباري در آمد
منم تشنه، تو آب زندگاني
منم كشته، تو جان جاوداني
به حق آن خدايي بر تو سوگند
كه باشد بر خداوندان خداوند
به اين حسن جهانگيري كه دادت
به اين خوبي كه در عارض نهادت
به ابروي كمان داري كه داري
به سرو خوب رفتاري كه داري
به محراب كمان ابروي تو
به قلاب كمند گيسوي تو
به جادو نرگس مردم فريبت
به ديباپوش سرو جامه زيبت
به مشكين نقطه ات بر روي گلرنگ
به شيرين خنده ات از غنچه تنگ
به آب ديده من ز اشتياقت
به آه گرمم از سوز فراقت
كه بر حال من بي دل ببخشاي
ز كار مشكلم اي نعقده بگشاي
جوابش داد يوسف كاي پريزاد
كه نايد با تو كس را از پري ياد
مگير امروز بر من كار را تنگ
مزن بر شيشه معصوميم سنگ
به آن بيچون كه چونها صورت اوست
برونها چون درونها صورت اوست
به پاكاني كز ايشان زاده ام من
بدين پاكيزگي افتاده ام من
كه گر امروز دست از من بداري
مرا زين تنگنا بيرون گذاري،
بزودي كامكاري بيني از من
هزاران حق گزاري بيني از من
ز لعل جانفزايم كام يابي
به قد دلكشم آرام يابي
زليخا گفت: كز تشنه مجو تاب
كه اندازد به فردا خوردن آب
ز شوقم جان رسيده بر لب امروز كي آن طاقت مرا آيد پديدار
كه با وقت دگر اندازم اين كار؟
ندانم مانعت زين مصلحت چيست
كه نتواني به من يك لحظه خوش زيست
بگفتا: مانع من زان دو چيز است
عقاب ايزد و قهر عزيز است
عزيز اين كج نهادي گر بداند
به من صد محنت و خواري رساند
زليخا گفت: از آن دشمن مينديش
كه چون روز طرب بنشيندم پيش
دهم جامي كه با جانش ستيزد
ز مستي تا قيامت برنخيزد
تو مي گويي خداي من كريم است
هميشه بر گنهكاران رحيم است
مرا از گوهر و زر در خزينه
در اين خلوتسرا باشد دفينه
فدا سازم همه بهر گناهت
كه تا باشد ز ايزد عذر خواهت
بگفت: آنكس نيم كافتد پسندم
كه آيد بر كسي ديگر گزندم
خصوصا بر عزيزي كز عزيزي
ترا فرمود بهر من كنيزي
خداي من كه نتوان حق گزاريش
به رشوت كي سزد آمرزگاريش؟
به جان دادن چو مزد از كس نگيرد
در آمرزش كجا رشوت پذيرد؟

زليخا گفت:‌كاي شاه نكوبخت
كه هم تاجت ميسر باد هم تخت
دلم شد تير محنت را نشانه
ز بس كاري بهانه بر بهانه
به گفتن گفتن آمد روز من سر
نگشت از تو مراد من ميسر
مرا اين دود آتش كي كند سود
چو در چشمت نگردد آب از اين دود؟
كشم خنجر چو سوسن بر تن خويش
چو گل در خون كشم پيراهن خويش
چو يوسف آن بديد از جاي برجست
چو زرين پاره بگرفتش سر دست
كزين تندي بيارام اي زليخا
وزين ره بازكش گام اي زليخا
ز من خواهي رخ مقصود ديدن
ز وصل من به كام دل رسيدن
زليخا، ماه اوج دلستاني
ز يوسف چون بديد آن مهرباني،
ز دست خود رواني خنجر انداخت
به قصد صلح، طرح ديگر انداخت

October 30th, 2004


  برداشت و بازنویسی درونمایه این تارنما در جاهای دیگر آزاد است. خواهشمندم، خاستگاه را یادآوری نمایید.
 
شعر،ادب و عرفان